چون عمر پيش اويس آمد به جوش

شاعر : عطار

گفت افکندم خلافت در فروشچون عمر پيش اويس آمد به جوش
مي‌فروشم گر به ديناري بوداين خلافت گر خريداري بود
گفت تو بگذار و فارغ در گذرچون اويس اين حرف بشنيد از عمر
باز برگيرد شود در پيشگاهتو بيفکن، هرک رابايد، ز راه
آن زمان برخاست از ياران نفيرچون خلافت خواست افکندن امير
خلق را سرگشته از بهر خداجمله گفتندش مکن اي پيشوا
آن نه بر عميا که بر تحقيق کردعهده‌ي در گردنت صديق کرد
اين زمان از تو برنجد جان اوگر تو مي‌پيچي سر از فرمان او
کار ازين حجت برو شد سخت ترچون شنيد اين حجت محکم عمر